از شير مرغ تا جوراب دايناسور

هر چيزي كه تو بخواي...

 

انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟

 

راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.

به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!

 

 

دو تا آفریقایی با یه نفر سومی وسط بیایون بودن در همین حال و هوا بودن که یدفعه آفریقایی یه چراغ جادو پیدا می کنه.

 

بعد غوله می یاد بیرون و به آفريقایی میگه یه آرزو کن

 

آفریقایی میگه: منو سفید کن.

 

تا اینو میگه سومی میزنه زیر خنده آفریقایی میگه: چیه برای چی میخندی؟

 

سومی گفت: همینجوری.

 

بعد غوله به آفریقایی دومیه گفت: تو چی می خوای؟

 

آفریقایی گفت: منم سفید کن .

 

دوباره سومی میزنه زیر خنده .

 

آفریقایی گفت برای چی میخندی؟

 

سومی باز گفت: همینجوری.

 

نوبت سومی میشه. غوله ازش می پرسه: تو چی می خوای .

سومی میگه: این دوتا رو سیاه کن.

 

 

 

 

روزی مدیر یک شرکت بزرگ، در حالیکه به سمت دفتر کارش میرفت، در راهرو جوانی را دید که به دیوار تکیه داده و به اطراف نگاه میکند.

 

 

 

جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق میگیرید؟»

 

 

 

جوان با تعجب جواب داد: «ماهی 2000 دلار.»

 

 

 

مدیر با عصبانیت دست در جیبش کرد و 6000 دلار درآورد و به جوان داد و به او گفت: «این حقوق 3 ماه تو، برو دیگر اینجا پیدایت نشود. ما به کارمندان حقوق میدهیم که کار کنند نه اینکه بیکار اینجا بایستند و به اطراف نگاه کنند...»

 

 

 

جوان با خوشحالی پول را گرفت و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که نزدیکش بود پرسید: «آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟»

 

 

کارمند با تعجب از رفتار مدیر جواب داد: «او پیک پیتزا فروشی بود که برای کارکنان ناهار آورده بود!»

 

 


 

مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن:  «آیا زمستان سختی در پیش است؟»

 

 

رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «براي احتياط برید هیزم تهیه کنید»

 

بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»

 

پاسخ: «اینطور به نظر میاد»،

 

پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟»

 

پاسخ: «صد در صد»،

 

رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند.

 

بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»

 

پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!

 

رییس: «از کجا می دونید؟»

 

پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!!

 

 

 

 

 

 

خیلی وقتها ما خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم

 

 

 

یک نفر عتیقه فروش به منزل روستایی ساده ای وارد شد. دید تغار قدیمی نفیسی دارد و در آن گوشه افتاده است و گربه ای در آن آب می خورد. ترسید اگر قیمت تغار را بپرسد روستایی ملتفت مطلب شود و قیمت گزافی طلب کند.

پس گفت : عمو جان چه گربه ی قشنگی داری ! آیا حاضری آن را به من بفروشی ؟

روستایی گفت : چند می خری؟

گفت : هزار تومان.

روستایی گربه را در بغل عتیقه فروش گذاشت و گفت : خیرش را ببینی.

 

عتیقه فروش پیش از آنکه از خانه روستایی می خواست بیرون برود ، با بی اعتنایی ساختگی گفت : عمو جان این گربه ممکن است در راه تشنه شود ، خوب است من این تغار را هم با خود ببرم. قیمتش را هم حاضرم بپردازم.

روستایی لبخندی زد و گفت : تغار را بگذارید باشد ؛ چون که بدین وسیله تا به حال 5 گربه را فروخته ام!!

میعادگاه شخصی نقل میکرد که وقتی به شیراز رفته بودم و در خانه پیرزنی جهت اقامت وارد شدم ، ناگاه در فضای خانه دختر صاحبخانه را دیدم و یکدل نه که صد دل عاشق او شدم . نزد پیرزن رفته و شرح حال خودم را گفتم .

پیرزن گفت : این مطلب بسیار سهل و آسان است تو فقط تدارک عروسی را بگیر باقی کارها را من درست می کنم .

پس مبلغی پول از من گرفته و بعد از ساعتی جمعی از زنان و مردان را به خانه آورد ، پس ملائی به نزد من امده و من او را وکیل نمودم .

آنگاه صیغه عقد خوانده و دهان ها شیرین شد ، پس از ساعتی همه رفتند و من را که بیصبرانه منتظر ورود به حجله بودم را تنها گذاشتند .

نگاهی به دور و برم کرده و جز پیرزن کسی را ندیدم ، از او پرسیدم : پس عروس من کجاست ؟ پیرزن گفت : من عروس تو هستم و برای تو عقد شده ام ! نگاهی به او کردم ، تنی دیدم چون چوب خشک ، نه دندان داشت و نه یک موی سرش سیاه بود . مسلمان نشنود کافر نبیند . دانستم که او مرا فریب داده است .

بی درنگ بر خود مسلط شده و گفتم : الحمد الله که مقصود من انجام شد ، من تو را می خواستم و چون خجالت می کشیدم ، آن دخترک را بهانه کرده بودم .

پس با خود فکری کردم که چگونه خود را از دست آن عفریته نجات دهم ، چون می دانستم اهالی آن شهر از مرده شو بسیار می ترسند و او را در جمع خود راه نمی دهند ، آنشب را صبح کرده و بیرون آمدم .

کرباسی خریدم و بر سر بستم و سایر اسباب غسالی را فراهم آوردم و داخل خانه شدم . عروس گفت : این چه اوضاعی است ؟

گفتم : من در شهر خود مرده شوئی بودم و شنیده بودم که مرده شوی این ولایت مرده است ، به این شهر آمدم تا به این شغل مشغول بشوم و لیکن چون دست تنها بودم تو را گرفتم تا من را در شستن زن های مرده کمک کنی .

چون عروس این سخنان شنید ، نعره ای زده و بیهوش شد و همینکه بهوش آمد او را گفتم : زود باش این ادا اطوارها را دور بریز ، تو برای من بسیار خوش قدم نیز هستی ، پا شو که باید برویم چون چند مرده آورده اند که باید رفته و آنها را غسل دهیم ،من به اهالی شهرگفته ام زنها را تو و مردها را من غسل خواهیم دا د . عروس التماس و زاری کرده و گفت : از من دست بردار ، من مهر خود را به تو میبخشم و مبلغی هم به تو می دهم . من راضی نمی شدم تا آنکه به هزار معرکه من را راضی کرده ، ثروت قابل توجه ای را به من بخشید و او را طلاق گفتم . !!!!!!

نتیجه اخلاقی:مردها  از این داستان یاد بگیرند ممکنه به دردشون بخوره.......!!!!!!

 

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد:

 

«یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»

 

صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟»

 

کارمند تازه وارد گفت: «نه»

 

صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»

 

مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»

 

مدیر اجرایی گفت: «نه»

 

کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت!!!!

ميگويند ناپلئون در نظارت بر ارتش بسيار دقيق بود و مرتب از سربازان سان ميديد و از وضعيت آنان سوال ميكرد

 

 

 

.يكي از سربازان كه گوشش سنگين بود از روبرو شدن با ناپلئون وحشت داشت و ميترسيد چيزي بپرسد و او نفهمد. دوستش چون از نگراني وي مطلع شد گفت:غمگين مباش. ناپلئون از هر سرباز سه سوال ميكند. ابتدا ميپرسد سرباز چند سال داري؟تو بگو بيست و دو سال قربان.

بعد ميپرسد سرباز چند سال است كه خدمت ميكني؟بگو دو سال قربان.

بعد ميپرسد فرانسه را بيشتر دوست داري يا من را؟و تو بگو هر دو را قربان.

اين سه جمله به ترتيب يادت باشد هر بار كه سوال كرد به ترتيب پاسخ بگو.

سرباز ناشنوا خوشحال شده اضطرابش فرو نشست.

روز بعد مراسم سان برقرار گرديد. اتفاقاً ناپلئون جلو سرباز ناشنواايستاده و وي را فراخواند.سرباز خود را جمع و جور كرد و مهياي پاسخگويي نمود.اما اينبار ناپلئون ابتدا پرسيد :

_سرباز چند سال است كه خدمت ميكني؟

سرباز گه جوابها را به ترتيب حفظ كرده بود گفت:بيست و دو سال قربان .

ناپلئون نگاهي به قيافه او انداخت و پرسيد:پس چند سال سن داري؟

سرباز گفت:دو سال قربان . ناپلئون از مهمل گويي او عصباني شده داد زد:احمق خودت را مسخره ميكني يا من را؟

سرباز نيز با صداي بلند جواب داد:هر دو را قربان

تا كار به اينجا رسيد بلافاصله فرمانده جلو آمد و وضعيت سرباز را به وي گزارش داد و ناپلئون پوزخندي زد و رفت

 

زن وشوهری بیش از ۶۰ سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمیکردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.در همه ی این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمی کرد. اما بالاخره یکروز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند.

در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد آن جعبه به شوهرش بگوید. واز او خواست تا در جعه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و دسته ای پول بالغ بر ۹۵هزار دلار پیدا کرد. پیرمرد در این باره ازهمسرش سوال کرد.

 

پیرزن گفت:”هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم باید ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.”

 

پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. تمام سعی خود را به کار برد تا اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بودند. پس همسرش فقط دو بار در طول تمام این سا های زندگی و عشق از او رنجیده بود. از این بابت در دلش شادمان شد.

 

سپس به همسرش رو کرد و گفت:”عزیزم، خوب، این در مورد عروسک ها بود. ولی در مورد این همه پول چطور؟ اینها از کجا آمده؟”

 

پیرزن در پاسخ گفت: ” آه عزیزم، این پولی است که از فروش عروسک ها بدست آورده ام.

يارو نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش !

 

مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت !

 

مرده یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعدا :(

 

مرگ : نه اصلا راه نداره ! همه چی طبق برنامست ! طبق لیست من الان نوبت توئه :D

 

مرده گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر . . .

 

مرگ قبول کرد و مرده رفت شربت بیاره ! توی شربت ۲ تا قرص خواب خیلی قوی ریخت !

 

مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت . . .

 

مرده وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد نوشت آخر لیست و منتظر شد تا مرگ بیدار شه . . .

 

مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت ،به خاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن

یک انگلیسی ؛ یک آمریکایی و یک ایرانی مردند و همگی رفتند جهنم

 

فرد انگلیسی گفت: دلم برای انگلیس تنگ شده

می خواهم با انگلستان تماس بگیرم و ببنیم بعضی افراد آنجا چه کار می کنند

تماس گرفت و به مدت ۵دقیقه صحبت کرد

سپس گفت:

خب، شیطان چقدر باید برای تماسم بپردازم؟؟؟

شیطان ۵ میلیون دلار خواست..

۵ میلیون دلار !!!!!!!

انگلیسی چک کشید و برگشت روی صندلی اش نشست

 

فرد آمریکایی خیلی حسود بود و شروع کرد به جیغ و فریاد که من هم می خواهم با امریکا تماس بگیرم و از اوضاع اونجا با خبر شوم..

او تماس گرفت!!

و به مدت ۱۰ دقیقه صحبت کرد.سپس گفت: خب شیطان، چقدر باید بابت تماسم پرداخت کنم؟

شیطان ۱۰ میلیون دلار خواست

۱۰ میلیون دلار!!!! امریکایی چک چکشید و برگشت بر روی صندلی اش نشست

 

و اما ایرانیه خیلی خیلی حسود بود.او شروع کرد به جیغ و فریاد که من هم می خواهم با کشورم تماس بگیرم و از اوضاع آنجا باخبر بشوم

 

او با ایران تماس گرفت و به مدت ۱۲ساعت صحبت کرد

سپس گفت: خب شیطان، چقدر باید برای تماسم پرداخت کنم؟

شیطان گفت:

۱دلار……

فقط ۱دلار؟!!!!

شیطان گفت بله خب

از جهنم به جهنم داخلیه !!!!

یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد.

 

این مرکز، پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد.

 

اما اگر در طبقه ای دری را باز می کردند باید حتما آن مرد را انتخاب می کردند و اگر به طبقه ی بالاتر

 

می رفتند دیگر اجازه ی برگشت نداشتند و هرکس فقط یک بار می توانست از این مرکز استفاده کند.

 

روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند.


در اولین طبقه، بر روی دری نوشته بود: “این مردان، شغل و بچه های دوست داشتنی دارند.”

 

دختری که تابلو را خوانده بود گفت: “خوب، بهتر از کار داشتن یا بچه نداشتن است ولی دوست دارم ببینیم بالاتری ها چگونه اند؟”

 

پس به طبقه ی بالایی رفتند

 

در طبقه ی دوم نوشته بود: “این مردان، شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند.”

 

دختر گفت: “هوووومممم طبقه بالاتر چه جوریه؟”

 

طبقه ی سوم: “این مردان شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند و در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند.”

 

دختر: “وای. چقدر وسوسه انگیر ولی بریم بالاتر.” و دوباره رفتند

 

طبقه ی چهارم: “این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند.

 

دارای چهره ای زیبا هستند. همچنین در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند و اهداف عالی در زندگی دارند”

 

آن دو واقعا به وجد آمده بودند

 

دختر: “وای چقدر خوب. پس چه چیزی ممکنه در طبقه ی آخر باشه؟”

 

پس به طبقه ی پنجم رفتند

 

آنجا نوشته بود:

 

“این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند!

 

از این که به مرکز ما آمدید متشکریم و روز خوبی را برای شما آرزومندیم!”

 

لئوناردو داوينچي موقع کشيدن تابلو "شام آخر" دچار مشکل بزرگي شد: مي بايست "نيکي" را به شکل عيسي" و "بدي" را به شکل "يهودا" يکي از ياران عيسي که هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت کند، تصوير مي کرد.کار را نيمه تمام رها کرد تا مدل هاي آرماني اش را پيدا کند

 

روزي دريک مراسم همسرايي, تصوير کامل مسيح را در چهرة يکي از جوانان همسرا يافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هايي برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريباً تمام شده بود ؛ اما داوينچي هنوز بري يهودا مدل مناسبي پيدا نکرده بود

 

کاردينال مسئول کليسا کم کم به او فشار مي آورد که نقاشي ديواري را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شکسته و ژنده پوش مستي را در جوي آبي يافت. به زحمت از دستيارانش خواست او را تا کليسا بياورند , چون ديگر فرصتي بري طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمي فهميد چه خبر است به کليسا آوردند، دستياران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوينچي از خطوط بي تقوايي، گناه و خودپرستي که به خوبي بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداري کرد.

 

وقتي کارش تمام شد گدا، که ديگر مستي کمي از سرش پريده بود، چشمهايش را باز کرد و نقاشي پيش رويش را ديد، و با آميزه اي از شگفتي و اندوه گفت: "من اين تابلو را قبلاً ديده ام!" داوينچي شگفت زده پرسيد: کي؟! گدا گفت: سه سال قبل، پيش از آنکه همه چيزم را از دست بدهم. موقعي که در يک گروه همسرايي آواز مي خواندم, زندگي پراز رويايي داشتم، هنرمندي از من دعوت کرد تا مدل نقاشي چهرة عيسي بشوم!مي توان گفت: نيکي و بدي يک چهره دارند ؛ همه چيز به اين بسته است که هر کدام کي سر راه انسان قرار بگيرند.

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود.

اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.

اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.

زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .

وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید:” من چقدر باید بپردازم؟”

و او به زن چنین گفت: “شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام.

و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم.

اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.

نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!“

چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست

بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.

او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست، واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.

وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره، زن از در بیرون رفته بود،

درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.

وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.

در یادداشت چنین نوشته بود:” شما هیچ بدهی به من ندارید.

من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم.

اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید این کار رو بکنی.

نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!“.

همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر میکرد به شوهرش گفت :”دوستت دارم اسمیت، همه چیز داره درست میشه“

کودکی ده ساله که دست چپش به دلیل یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد

پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد!

استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند.

در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد.


بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود.

استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.

سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان ، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!

سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود.

وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید.

استاد گفت: “دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی. ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود، که تو چنین دستی نداشتی!

یاد بگیر که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده کنی

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.


کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت :  اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

 

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود.

 

در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت.

 

دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد

 

او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت

 

و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت !

 

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

 

تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟

 

چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟

 

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :

 

۱ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.

 

۲ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.

 

۳ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند

 

تا پدرش به زندان نیفتد.

 

لحظه ای به این شرایط فکر کنید.

 

هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است

 

که اصطلاحا جنبی نامیده می شود.

 

معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

 

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!

 

و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :

 

 

دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.

 

در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است.

 

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.نتیجه ای که ۱۰۰ درصد به نفع آنها بود.

دو فرشته مسافر، براي گذراندن شب، در خانه يک خانواده ثروتمند فرود آمدند

اين خانواده رفتار نامناسبي داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند،

بلکه زيرزمين سرد خانه را در اختيار آنها گذاشتند

 

 

فرشته پير در ديوار زير زمين شکافي ديد و آن را تعمير کرد. وقتي که فرشته

جوان از او پرسيد چرا چنين کاري کرده، او پاسخ داد:" همه امور بدان گونه

که مي نمايند نيستند."شب بعد، اين دو فرشته به منزل يک خانواده فقير ولي

بسيار مهمان نواز رفتند.بعد از خوردن غذايي مختصر، زن و مرد فقير،

رختخواب خود را در اختيار دو فرشته گذاشتند

 

 

صبح روز بعد، فرشتگان، زن و مرد فقير را گريان ديدند. گاو آنها که شيرش

تنها وسيله گذران زندگيشان بود، در مزرعه مرده بود

فرشته جوان عصباني شد و از فرشته پير پرسيد:" چرا گذاشتي چنين اتفاقي

بيفتد؟ خانواده قبلي همه چيز داشتند و با اين حال تو کمکشان کردي، اما اين

خانواده دارايي اندکي دارند و تو گذاشتي که گاوشان هم بميرد؟


فرشته پير پاسخ داد:"وقتي در زير زمين آن خانواده ثروتمند بوديم، ديدم که در

شکاف ديوار کيسه اي طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسيار حريص و بد دل

بودند، شکاف را بستم و طلاها را از ديدشان مخفي کردم. ديشب وقتي در

رختخواب زن و مرد فقير خوابيده بوديم، فرشته مرگ براي گرفتن جان زن

فقير آمد و من به جايش آن گاو را به او دادم. همه امور بدان گونه که مي

نمايند نيستند و ما گاهي اوقات، خيلي دير به اين نکته پي مي بريم

روی نیمکتی چوبی ؛روبه روی یک آب نمای سنگی

پیرمرد از دختر پرسید

غمگینی؟

نه

مطمئنی ؟

نه

چرا گریه می کنی؟

دوستام منو دوست ندارن

چرا؟

جون قشنگ نیستم

قبلا اینو به تو گفتن؟

نه

ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .

راست می گی ؟

 از ته قلبم آره

دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.

چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت

روزی روزگاری درختی بود .

 

و پسر کوچولویی را دوست می داشت .

 

پسرک هر روز می آمد

 

برگ هایش را جمع می کرد

 

از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .

 

از تنه اش بالا می رفت

 

از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد

 

و سیب می خورد

 

با هم قایم باشک بازی می کردند .

 

پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید .

 

او درخت را خیلی دوست می داشت

 

خیلی زیاد

 

و در خت خوشحال بود

 

اما زمان می گذشت

 

پسرک بزرگ می شد

 

و درخت اغلب تنها بود

 

تا یک روز پسرک نزد درخت آمد

 

درخت گفت : « بیا پسر ، ازتنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور ،


سیب بخور و در سایه ام بازی کن و خوشحال باش . »

 

پسرک گفت : « من دیگر بزرگ شده ام ، بالا رفتن و بازی کردن کار من نیست .

 

می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم .

 

من به پول احتیاج دارم

 

می توانی کمی پول به من بدهی ؟

 

درخت گفت : « متاسفم ، من پولی ندارم »

 

من تنها برگ و سیب دارم .

 

سیبهایم را به شهر ببر بفروش

 

آن وقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد .

 

پسرک از درخت بالا رفت

 

سیب ها را چید و برداشت و رفت .

 

درخت خوشحال شد .

 

اما پسر ک دیگر تا مدتها بازنگشت

 

و درخت غمگین بود

 

تا یک روز پسرک برگشت

 

درخت از شادی تکان خورد

 

و گفت : « بیا پسر ، از تنه ام بالا بیا با شاخه هایم تاب بخور و خو شحال باش »

 

پسرک گفت : « آن قدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم ،

 

زن و بچه می خواهم

 

و به خانه احتیاج دارم

 

می توانی به من خانه بدهی ؟

 

درخت گفت : « من خانه ای ندارم

 

خانه من جنگل است .

 

ولی تو می توانی شاخه هایم را ببری

 

و برای خود خانه ای بسازی

 

و خوشحال باشی . »

 

آن وقت پسرک شاخه هایش را برید و برد تا برای خود خانه ای بسازد

 

و درخت خوشحال بود

 

اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت

 

و وقتی برگشت ، درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند آمد

 

با این حال به زحمت زمزمه کنان گفت :

 

« بیا پسر ، بیا و بازی کن »

 

پسرک گفت : دیگر آن قدر پیر و افسرده شده ام که نمی توانم بازی کنم .

 

قایقی می خوانم که مرا از اینجا ببرد به جایی دور می توانی به من قایق بدهی ؟

 

درخت گفت : تنه ام را قطع کن و برای خود قایقی بساز

 

آن وقت می توانی با قایقت از اینجا دور شوی

 

و خوشحال باشی .

 

پسر تنه درخت را قطع کرد

 

قایقی ساخت و سوار بر آن از آنجا دور شد .

 

و درخت خوشحال بود

 

پس از زمانی دراز پسرک بار دیگر بازگشت ، خسته ، تنها و غمگین

 

درخت پرسید : چرا غمگینی ؟ ای کاش میتوانستم کمکت کنم

 

اما دیگر نه سیب دارم ، نه شاخه ، حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو

 

پسر گفت : خسته ام از این زندگی ، بسیار خسته و تنهام

 

و فقط نیازمند با تو بودن هستم ، آیا میتوانم کنارت بنشینم ؟

 

درخت خوشحال شد و پسرک پیر کنار درخت نشست و در کنار هم زندگی کردند

 

و سالیان سال در غم و شادی ادامه زندگی دادند

سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که

من نه تو را رها کرد ه‌ام و نه با تو دشمنی کرده‌ام( ضحی 1-2)

 

افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را، که مرا به سخره گرفتی. (یس 30)

 

و هیچ پیامی از پیام هایم به تو مرسید مگر از آن روی گردانیدی.(انعام 4)

 

و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته

ام(انبیا 87)

 

و مرا به مبارزه طلبیدی و چنان متوهم شدی که گمان بردی خودت بر همه چیز قدرت داری.

(یونس 24)

 

و این درحالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی

از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری (حج 73)

 

پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت

فرورفتند و تمام وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم

دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من گمان بردی چه گمان هایی .( احزاب10)

 

تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و

یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به سوی تو بازگشتم تا تو نیز

به سوی من بازگردی ، که من مهربانترینم در بازگشتن. (توبه 118)

 

وقتی درتاریکی ها مرا به زاری خواندی که اگر تو را برهانم با من می‌مانی، تو را از اندوه رهانیدم اما

باز مرا با دیگری در عشقت شریک کردی .(انعام63-64)

 

این عادت دیرینه ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و رویت را آن طرفی

کردی و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شده‌ای. (اسرا 83)

 

آیا من برنداشتم از دوشت باری را که پشتت را می شکست ؟ (سوره شرح 2-3)

 

غیر از من چه کسی برایت خدایی کرده است ؟ (اعراف 59)

 

پس کجا میروی؟ (تکویر26)

 

پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟(مرسلات 50)

 

چه چیز جز بخشندگی ام باعث شد تا مرا که می بینی خودت رابگیری؟(انفطار 6)

 

مرا به یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها

را در آسمان پهن کنندو ابرها را پاره پاره به هم فشرده می کنم تا قطره ای

باران از خلال آن ها بیرون آید و به خواست من به تو اصابت کند تا تو فقط

لبخند بزنی، و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران،

ناامیدی تو را پوشانده بود (روم 48)

 

من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد ، و در شب روحت را در خواب به

 

تمامی بازمی ستانم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم و تامرگت که

 

به سویم بازگردی به این کار ادامه می دهم.(انعام 60)

 

من همانم که وقتی می ترسی به تو امنیت می‌دهم (قریش 3)

 

برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگر با هم باشیم (فجر 28-29)

 

تا یک باردیگه دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم. (مائده 54)

پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت.

وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.

سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟

و همه دانشجویان موافقت کردند .

سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ...

ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛ سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند .

بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگرپرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله ".

 

بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم !" همه دانشجویان خندیدند.

در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: " حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند خدایتان، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان ، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود .

اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشی نتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده ."

پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین .

همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین .

.....

اول مواظب توپ های گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند ."

یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟

پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در زندگی شلوغ هم ، جائی برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست ! "

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.

لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،

خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

 

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد و

در همان نقطه مجدداً زمین خورد!

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.. یک بار دیگر لباسهایش

را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.

مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید))..

از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.

مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد

ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست

در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.

مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.

مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.

مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد..

شیطان در ادامه توضیح می دهد:

((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))

وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید،

خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم

و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.

به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.

بنابراین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیه نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.

 

حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه نشین تعویض کند. بادیه نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله ای باشم. روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می کرد، در حاشیه جاده ای دراز کشید. او می دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می کند. همین اتفاق هم افتاد... مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.

 

مرد گدا ناله کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده ام و نمی توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم. مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد. مرد متوجه شد که گول بادیه نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می خواهم چیزی به تو بگویم. بادیه نشین که کنجکاو شده بود کمی دورتر ایستاد. مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمی آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن: «برای هیچ کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی...»

 

بادیه نشین تمسخرکنان گفت: چرا باید این کار را انجام دهم؟! مرد گفت: چون ممکن است زمانی بیمار درمانده ای کنار جاده ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد...

ادیسون در سنین پیری پس از اختراع لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد.

این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شكل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.

در همین روزها بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتاً كاری از دست كسی بر نمیآید و تمام تلاش مأموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.

پسر با خود اندیشید كه احتمالاً پیرمرد با شنیدن این خبر سكته میكند و لذا از بیدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید كه پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می كند.

پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او میاندیشید كه پدر در بدترین شرایط عمرش بسر میبرد.

ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ میبینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها را میبینی؟ حیرت آور است! من فكر میكنم كه آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! كاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را میدید. كمتر كسی در طول عمرش امكان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟

پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش میسوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت میكنی؟

چطور میتوانی؟ من تمام بدنم میلرزد و تو خونسرد نشسته ای؟

پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاری بر نمیآید. مأمورین هم كه تمام تلاششان را میكنند. در این لحظه بهترین كار لذت بردن از منظرهایست كه دیگر تكرار نخواهد شد!

در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فكر میكنیم! الآن موقع این كار نیست!

به شعله های زیبا نگاه كن كه دیگر چنین امكانی را نخواهی داشت!

فردا صبح ادیسون به خرابه ها نگاه کرد و گفت: "ارزش زیادی در بلا ها وجود دارد. تمام اشتباهات ما در این آتش سوخت. خدا را شکر که میتوانیم از اول شروع کنیم."

توماس آلوا ادیسون سال بعد مجدداً در آزمایشگاه جدیدش مشغول كار بود وهمان سال یكی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یك سال پس از آن واقعه اختراع کرد.

 

ارزش زیادی در بلاها وجود دارد چون تمام اشتباهات در آن از بین میرود.

 

مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.

 

- بابا! یک سوال از شما بپرسم؟

 

- بله حتماً. چه سوال؟

 

- بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟

 

مرد با عصبانیت پاسخ داد : این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی می‌پرسی؟

 

- فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟

 

- اگر باید بدانی می گویم. ۲۰ دلار.

 

- پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود، آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت: می‌شود لطفا ۱۰ دلار به من قرض بدهید؟

 

مرد بیشتر عصبانی شد و گفت :‌ اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خرید اسباب بازی از من بگیری، سریع به اتاقت برو و فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم.

 

پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست.

 

مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد.

 

بعد از حدود یک ساعت مرد آرامتر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی خشن رفتار کرده است.

 

شاید واقعا او به ۱۰ دلار برای خرید چیزی نیاز داشته است.

 

بخصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش پول درخواست کند.

 

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.

 

- خواب هستی پسرم؟

 

- نه پدر بیدارم.

 

- من فکر کردم پاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این هم ۱۰ دلاری که خواسته بودی.

 

پسر کوچولو نشست خندید و فریاد زد : متشکرم بابا

 

بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله بیرون آورد.

 

مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصبانی شد و گفت :‌ با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره تقاضای پئل کردی ؟

 

 

بعد به پدرش گفت : برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من ۲۰ دلار دارم. آیا می‌توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ چون دوست دار

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه