از شير مرغ تا جوراب دايناسور

هر چيزي كه تو بخواي...

 

 

 

 

 

 

 


 


ادامه مطلب

 

 

 

 

 

 




براي ديدن بقيه ترول ها به ادامه مطلب برويد

 

 

 

 

 


ادامه مطلب

 

 

 

 


با دوستم رفتیم تو یه مغازه ی شلوغ که عسل طبیعی میفروشه؛ نوبت ما که میشه طرف میگه:شمام عسل میخواین!؟ ، پـَـَـــ نــه پـَـَـــ دوتا زنبوریم اومدیم استخدام شیم

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

دوستم پاش تو گچ یارو میگه شکسته میگم پـَـَـــ نــه پـَـَـــ پاشو گچ کرده که از شهرداری عوارض نوسازی بگیره

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

از دستشویی شرکت اومدم بیرون منشیه یه نگاهی میکنه و با پوزخند میگه دستشویی بودین ؟ پ نه پ بک تو بک آفتابه ام طفلی مرخصیه رفتم جاش واستادم

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

به دوستم میگم ببین تن ماهی تاریخ انقضاش کیه؟ میگه یعنی تاریخ خراب شدنش؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ تاریخ عروسی ننه بابای ماهی اس میخوام واسشون جشن سالگرد بگیرم

 

 

 

 

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

رفتم فروشگاه میگم سیخ داری؟

میگه برا کباب؟

پ ن پ برا خاروندن دیافراگمم از تو دهنم می خوام

 


ادامه مطلب

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نام اصلی: آناهیتا
نام خانوادگی اصلی: همتی
سمت (در بخش های): بازیگران،
تاریخ تولد: 1352
محل تولد: تهران
ملیت: ایران
مدرك تحصیلی: دیپلم


بیوگرافی:

در سال 1372 با نمایش تنبورنوازان (هادی مرزبان) بازی در تئاتر را آغاز کرد و در سال 1374 با بازی در مجموعه تلویزیونی دبیرستان خضراء (اکبر خواجویی) شناخته شد. او تا به امروز در مجموعه های بسیاری بازی کرده است.
آناهیتا همتی بازی در سینما را در سال 1375 و با فیلم به نمایش درنیامده افسانه پوپک طلایی (خسرو شجاعی) آغاز کرد و اولین فیلمی که از او بر پرده سینماها به نمایش درآمد در سال 1378 و با نام عشق کافی نیست (مهدی صباغزاده) بود.
آناهیتا همتی هیچگاه ندرخشید. هیچگاه آنطور که باید دیده نشد، اما حضور فعالش در تلویزیون و بازیهای روان و راحت او باعث شده تا همچنان پرکارترین بازیگر تلویزیونی باشد.
شاید بهترین و ماندگارترین حضورش در تلویویون مربوط به بازی مجموعه تلویزیونی کلانتر (محسن شامحمدی) و بخصوص خانه به دوش (رضا عطاران) باشد.
آناهیتا همتی‌ بازیگری‌ است‌ كه‌ این‌ روزهاچهره‌اش‌ برای‌ خیلی‌ از بینندگان‌ تلویزیونی‌آشناست‌، بازیگری‌ كه‌ در دو، سه‌ سال‌ اخیر، جزوپركارترین‌ بازیگر زن‌ در تلویزیون‌ بود. فردی‌ كه‌هیچ‌گاه‌ دچار غرور نشده‌ و همیشه‌ از این‌ خصلت‌بد كه‌ ممكن‌ است‌ هر بازیگری‌ دچارش‌ شود و اورا از عرش‌ به‌ فرش‌ برساند، دوری‌ می‌كند.
 آناهیتا دارای‌ روحیه‌ای‌ بانشاط است‌ وهیچ‌گاه‌ خندیدن‌ را فراموش‌ نمی‌كند، همان‌طوركه‌ در سریال‌هایش‌ او را همیشه‌ این‌طور می‌بینیداو معتقد است‌ تا انسان‌ می‌تواند بخندد و شادباشد، چرا افسردگی‌ و چرا بداخلاقی‌...     همتی‌ در اول‌ مرداد ماه‌ 1352 در تهران‌ به‌دنیا آمد، پس‌ از این‌كه‌ دیپلمش‌ را در رشته‌ علوم‌تجربی‌ گرفت‌، وارد عرصه‌ بازیگری‌ شد و در سال‌69 وارد كلاس‌های‌ تئاتر گردید، اولین‌ كار جدی‌او نمایش‌ تنبورنواز بود، پدر او مهندس‌ و مادرش‌كارمند است‌ و خانواده‌ای‌ كم‌ جمعیت‌ را تشكیل‌می‌دهند، دیگر فرزند خانواده‌ برادرش‌ «آرین‌»است‌ كه‌ 13 سال‌ از او كوچك‌تر می‌باشد.

فیلمهای سینمایی:
افسانه پوپک طلایی (خسرو شجاعی، 1375)
عشق کافی نیست (مهدی صباغزاده، 1377)
دختری به نام تندر (حمیدرضا آشتیانی پور، 1379)
قلبهای نا‌آرام (مجید مظفری، 1380)

بخشی از مجموعه های تلویزیونی:
دبیرستان خضراء (اکبر خواجویی، 1374)
بهشت گمشده (کامران قدکچیان، 1375)
کهنه سوار (اکبر خواجویی، 1376)
چراغ جادو (یک قسمت، همایون اسعدیان، 1379)
برگبار (اکبر خواجویی، 1379)
روزهای مهتابی (سپهر محمدی، 1379)
خانه آرزوها (سیامک سهیلی زاده، 1380)
نسیم رویا (1381)
کلانتر (محسن شاه محمدی، 1381)
طلسم شدگان (داریوش فرهنگ، 1382)

خانه به دوش (رضا عطاران، 1383)

 

 

 

ترلان پروانه بازیگر و هنرمند نوجوان در تیر ماه ۱۳۷۸ در خانواده فرهنگی و هنرمند در شهر شیراز بدنیا آمد، در سه سالگی از طرف چند شرکت تبلیغاتی برای ساخت تیزر دعوت به کار شد و همزمان در برنامه های آموزشی شبکه جام جم و شبکه یک سیما به ایفای نقش پرداخت و در فیلم سینمایی رویای آخر به کارگردانی آقای مهرداد خوشبخت و سریال بچه های خیابان به کارگردانی آقـای همایون اسعدیان و تئاتر آفتاب و درخت نقشی کوتاه اجرا نمود .
پس از نشان دادن استعداد خود کارش را به طور جدی در سینما، تلوزیون و تئاتر ادامه داد.


عمده آثار این بازیگر نوجوان :

فیلم های سینمایی:
- چپ دست ( آرش معیریان – ۱۳۸۴ )
- مادر صدامو می شنوی ( کامبیز کاشفی – ۱۳۸۴ )
- زن بدلی ( مهرداد میرفلاح – ۱۳۸۴ )
- بالا بلند ( جلال فاطمی – ۱۳۸۴ )
- دغدغه ( فرزاد فرزام – ۱۳۸۴ )
- عاشق ( افشین شرکت – ۱۳۸۵ )
- پاپیتال ( اردشیر شلیله – ۱۳۸۵ )
- نصف مال من ، نصف مال تو ( وحید نیکخواه آزاد – ۱۳۸۵ )

مجموعه های تلویزیونی:
- شبی از شبها ( رضا کریمی – ۱۳۸۳ )
- ۱۰۱ راه برای ذله کردن پدرها و مادرها ( حجت قاسم زاده – ۱۳۸۳ )
- خوش غیرت ( علی شاه حاتمی – ۱۳۸۳ )
- جایزه بزرگ ( مهران مدیری – ۱۳۸۳ )
- مسافری از گرونگول ( مرتضی متولی – ۱۳۸۴ – برنامه کودک و نوجوان )
- داوری ( نیکا عزیزپور – ۱۳۸۴ )
- زیر تیغ ( محمدرضا هنرمند – ۱۳۸۵ )
- بی مقدمه ( رضا کیایی – ۱۳۸۵ )
دیگر آثار
- فیلم ویدئویی باغ آلوچه ( بهروز شعیبی – ۱۳۸۳ )
- تئاتر ادیب ( ۱۳۸۵ – فرانسوی )
-تا ثریا(۱۳۸۹) هم بازی ارسلان قاسمی


 

 

 

 

 

 

متولد 20/4/1356-شاهرود

 

 

برای اولین بار در نقش کوتاهی در فیلم « هیوا » (رسول ملاقلی پور، 1377) ظاهر شد. اما با بازی در مجموعه تلویزیونی پرطرفدار « مسافر » بود که به شهرت رسید.

 

 

در فیلم « پارک وی » نشان می دهد که می توان در آینده روی او حساب ویژه ای باز کرد.
نعمتی در « زن دوم » سیروس الوند یکی از نقش های اصلی را بر عهده دارد و در یک سکانس، جایی که از بهرام (محمدرضا فروتن) می خواهد که به او فرصت بدهد، بیادماندنی است.

 

 

وی  برای بازی در فیلم "آل" "برف روی شیروانی داغ" "یکی میخواد باهات حرف بزنه" کاندیدای دریافت جایزه فیلم فجر شد

 

 

 

 

 

 

 

 

افتخارات سینمایی

 

 

                                                          

 
 

 

کاندیدای دریافت جایزه بهترین بازیگر مکمل زن از جشن بزرگ دنیای تصویر برای فیلم "زن دوم"

 

                             
                        

 

 

کاندیدای دریافت جایزه بهترین بازیگر مکمل زن از بیست و هشتمین جشنواره فیلم فجر برای فیلم "آل"

 

                                 
                      

 

                کاندیدای دریافت جایزه بهترین بازیگر نقش مکمل زن از بیست و نهمین جشنواره فیلم فجر برای فیلم "برف روی شیروانی داغ"            

 

 

 

 

 

کاندیدای بهترین بازیگر مکمل زن به انتخاب نویسندگان و منتقدین سایت سی نت برای بازی در فیلم "برخورد خیلی نزدیک"

 

 

کاندیدای بهترین بازیگر نقش اول زن برای فیلم "یکی میخواد باهات حرف بزنه" از سی امین جشنواره فیلم فجر

 

                        

 

 

آثار سینمایی

 

 

 

 

 

-هیوا (رسول ملاقلی پور، 1377) 
- دلباخته (خسرو معصومی، 1379)
- زندانی 707 (حبیب الله بهمنی، 1381)
- انتخاب (تورج منصوری، 1383)

 

 

- شغال (اصغر نصیری، 1384)
- سوغات فرنگ (کامران قدکچیان، 1384)

 

-زن دوم (سیروس الوند 1385)
-هدف اصلی(قدرت الله صلح میرزایی 1385)

 

- پارک وی (فریدون جیرانی، 1385)
- دعوت (ابراهیم حاتمی کیا، 1387)

 

 

-برخورد خیلی نزدیک(اسماعیل میهن دوست 1388)
- آل (بهرام بهرامیان، 1388)

 

 

-پایان دوم(یعقوب غفاری 1389)

 

 

-پرستوهای عاشق(فریال بهزاد 1389)

 

 

-برف روی شیروانی داغ(دکتر هادی کریمی 1389)

 

 

-یکی از ما دو نفر(تهمینه میلانی 1389)

 

 

-شیش و بش(بهمن گودرزی 1389)

 

 

-شش نفر زیر باران(علی عطشانی 1389)

 

 

-پنهان(مهدی رحمانی  1389)

 

-یکی میخواد باهات حرف بزنه(منوچهر هادی 1390)

 

 

 

مجموعه های تلویزیونی:

 


- مسافر (سیروس مقدم، 1378)


- سایه آفتاب (محمدعلی آهنج، 1384)

 

 

-پول کثیف(جواد افشار)

 

 

-خسته دلان(سیروس الوند)

 

 

-کلاه پهلوی(ضائ الدین دری)

 

 


 

 

آرام جعفری متولد 22 بهمن‌ماه سال 59 در تهران است، فرزند دوم خانواده تحصیلاتش را در رشته نقاشی به پایان رسانده و همچنین در عالم تئاتر بارها روی صحنه رفته، اولین باری كه جلوی دوربین رفت در مجموعه «خارج از حصار» بود و بعدها با مجموعه «میگی نه نگاه كن» مهمان خانه‌ها شد و این بار با پرواز در حباب آمد، سریالی كه چهارشنبه‌ها از <بكه سوم سیما پخش می‌شود. به بهانه پخش سریال «پرواز در حباب» آخرین گفته‌های او را بخوانید.

    * آرام همه آدم‌ها رو دوست داره، لجبازه، مهربونه و غیرقابل پیش‌بینیه.
    * من كار با آقای مقدم رو خیلی دوست دارم، ایشان با من تماس گرفتند و بعد از این‌كه توضیحاتی درباره نقشم شنیدم با كمال میل قبول كردم كه در این پروژه همكاری كنم.
    * به شدت به بیزینس (تجارت) علاقه‌مندم.
    * حدودا سه الی چهار سال به صورت جدی نقاشی می‌كردم و در حال حاضر فرصت ندارم ولی راستش رو بخوای دلم برای نقاشی تنگ شده.
    * اصولا هر انسانی آرزوهای شخصی داره كه قابل بازگو نیست، من هم یكسری آرزوها داشتم كه بهش نرسیدم.
    * وقتی در كنار بازیگرانی بازی كنی كه فقط خودشون رو مهم ندونند انرژی می‌گیری، بازیگرانی كه بازیگر نقش مقابلشون هم براشون مهمه و حتی برای حس بازیگر مقابلشون از هر كمكی كه از دستشون بر بیاد دریغ نمی‌كنند.
    * من قبلا تئاتر كار می‌كردم از وقتی كه سنم كم بود روی صحنه تئاتر بودم و بعد هم به طور اتفاقی وارد تلویزیون شدم.
    * من تعریف جداگانه‌ای از سوپراستار دارم. در كشور ما و سینمای ایران متاسفانه سوپراستارها دوره‌ای شدند. یك دوره اسم یك سوپراستار روی زبون‌هاست و بعد كه چهره‌ای جدیدتر و بازی جدیدتر نظر همه رو جلب می‌كنه و به قولی سوپراستار جدید میاد، دیگه نامی از سوپراستار قدیمی شنیده نمی‌شه به خاطر همین اكثر سوپراستارهای سینمای ما یك دوره اذیت می‌شوند به خاطر این‌كه اسمشون روی زبون‌هاست و یك دوره اذیت می‌شوند چون توجه‌ها دیگه منحصر به بازیگر و سوپراستارهای جدیده اما این وسط عده‌ای هستند كه محبوب مردم هستند، نه سوپراستار و محبوبیتش هم دوره‌ای نیست. من دوست دارم محبوب باشم.
    * بازیگرهای زن در سینما و تلویزیون و همچنین تئاتر امروز ایران خیلی پربارتر و با حس و تكنیكال‌تر نسبت به دیروز كار می‌كنند و در حال حاضر موقعیت هنرپیشه زن در ایران خیلی بهتر از قبل و چند سال پیش شده.
    * من دیوانه‌وار بچه‌ها رو دوست دارم. برای مثال همین چند روز پیش كه از تلویزیون شیرخوارگاه رونشون می‌داد، های های زدم زیر گریه.
    * شنیدن صدای استاد علیرضا افتخاری بهم انرژی می دهد.
    * سعی می‌كنم سفرهای كوتاه داشته باشم به اطراف شهر تهران می‌رم مثل فشم و یا شمال.
    * كسی روحش تندرست و سلامته كه یك لحظه از یاد خدا غافل نباشه، آدم‌ها رو دوست داشته باشد و به همه چیز با دید منفی نگاه نكنه.

 

 

 

آزاده ریاضی فعالیت هنری خود را از دوران دبیرستان با تئاتر (شاید نجات یابیم) آغاز کرد
تحصیلات دبیرستان را با اخذ دیپلم ریاضی به پایان رساند
دارای لیسانس کامپیوتر(ترم افزار) می باشد
هزمان با تحصیل دو رشته، فعالیت های خود را در زمینه تئاتر نیز در دانشگاه سوره اصفهان با گروه تئاتر کاوش(بهترین گروه تئاتر سال ۸۷) ادامه داد
پس از اولین کار تصویریش به ادامه تحصیل پرداخت و وقفه ای در فعالیت های هنریش اقتاد
در کنار بازیگری به عکاسی و شنکاری می پردازد
به سافت بال شنا بسکتبال و کاراته و کوهنوردی علاقه مند است
از نشریه های سینمایی، روزنامه بانی فیلم، مجله فیلم، هفته نامه سینما، ماه نامه سینمای امروز، زندگی ایرانی، زندگی ایده آل و چلچراغ را مطالعه می کند
مدیر بازرگانی شرکت تبلیغاتی چشمک می باشد

اوقات فراقت را با خواندن کتاب، دیدن کارتون، طبیعت، تاریخ، موسیقی و شعر  میگذراند
از اهدافش ایجاد نهادیست برای حمایت از کودکان بی سرپرست و همچنین به وجود آوردن فضایست در راستای شناخت افراد نسبت به خود(آناتولوژی، انسان شناسی) در راستای به تححق رسیدن نیروی کارآمد افراد که از آنها غافل هستند

 

 

 

 

 

نام: آزيتا حاجيان

تاريخ تولد: 1336 - تهران

مدرك تحصيلي: ليسانس رشته بازيگري و كارگرداني تئاتر از دانشگاه هنر.

همسر محمدرضا شريفي نيا (بازيگر، برنامه ريز)

مادر مهراوه و مليكا شريفي نيا (بازيگران)

...............................................

شروع فعاليت از سال 1354 با نمايش خورشيد خانوم آفتاب كن.

سيمرغ بلورين بهترين بازيگر نقش اول زن در هفدهمين جشنواره بين المللي فيلم فجر براي فيلم روبان قرمز.


دزد عروسكها (محمدرضا هنرمند - 1368)

سفر جادويي (ابوالحسن داودي - 1369)

اوينار (شهرام اسدي - 1370)

دايان باخ (1371)

راز گل شب بو (سعيد خورشيديان - 1372)

آپارتمان (مجموعه - اصغر هاشمي - 1373)

آدم برفي (داود ميرباقري - 1373)

راه افتخار (داريوش فرهنگ - 1373)

دومين انفجار (مجموعه - نادر مقدس - 1375)

روبان قرمز (ابراهيم حاتمي كيا - 1377)

موج مرده (ابراهيم حاتمي كيا - 1379)

شمعي در باد (پوران درخشنده، 1382)

معادله (ابراهيم وحيدزاده، 1382)

جنگ كودكانه (فقط بازيگرداني، ابوالقاسم طالبي، 1383)


 

 

 

تولد: ۱۳۵۲، تهران. تحصیلات : فوق لیسانس روابط بین الملل. شروع حرفه ای دوبله : ۱۳۸۱٫ اولین نقش شاخص : سریال جنایتهای غیرحرفه ای(آنا) . سایر فعالیتها : بازیگری تئاتراز۱۳۷۵، بازیگری و کارگردانی رادیواز۱۳۷۶٫ سریال :آوای وحش (اما).

«آشا محرابی» از سال ۱۳۷۴ صحنه تئاتر را با نمایش «دایره گچی قفقازی» به کارگردانی حمید سمندریان تجربه کرد. همزمان در آزمون رادیو شرکت کرد و به عنوان بازیگر نمایش انتخاب شد تا بازیگری در تئاتر را در واحد نمایش رادیو ادامه دهد، تا این که سال ۱۳۸۰ پشت میکروفن دوبله قرار گرفت.
بازی در مجموعه «مسافرخانه سعادت» آشا‌محرابی را به عنوان یک بازیگر توانمند به مخاطبان و برنامه‌سازان معرفی کرد. او پس از این مجموعه، در سریال «مرگ تدریجی یک رویا» نیز بازی کرد. محرابی اکنون در حال کارگردانی نمایش رادیویی «هراس» است؛ در حالی که وی در سریال «آشپزباشی» نیز بازی کرده که نقش او بزودی آغاز می‌شود. محرابی نمایش «من حرفی ندارم، دنبالش را نگیر» را نیز روی صحنه دارد.

 

 

سلام خوبيد؟

يه سري پ ن پ تصويري آوردم. خيلي باحالن

بريد ادامه/

 

 

 

 

 

 

 

 


ادامه مطلب

 

 

 

 

 

پسره اومده خواستگاریم.

 

 

 

میگم: من الان می خوام درس بخونم .

 

 

 

می گه: یعنی چند سال دیگه می خوای ازدواج کنی؟!

 

پـَ نـَ پـَ، ۱۰ دقیقه صبر کنی این صفحه رو بخونم درسم تموم میشه

 

 

 

 

 

مانتوش کوتاه، آرایششم که اینقد غلیظ شده شبیه جن و پری حالا بماند که موهاش قرمزه!

 

 

 

اونوقت میگه: به نظرت بیرون گشت ارشاد ببینتم گیر میده؟

 

پَـ نَـ پَـ، می برنت صدا و سیما تو برنامهٔ زُلال احکام به مسائل شرعی مردم پاسخ بدی.

 

 

 

حالا از تاکسی پیاده شدم و راننده رو نیگا میکنم

 

 میگه: باقی پولتو میخوای؟

 

 پـَ نـَ پَ ، میخوام یه دل سیر نیگات کنم که میری دلتنگت نشم!

 

 

 

 

 

از خونه زنگ زدم فست فود غذا بیارن

 

 طرف میگه: بفرستم واستون؟

 

پـَـ نــ پـَـَ، آپلود کن، لینکش رو بده، دانلود میکنم

 

 

 

تو رستوران پیشخدمت رو صدا کردم. میگم آقا توی سوپ من مگس افتاده!

 

 میگه مرده؟

 

پـَ نــ پـَ، هنوز زندست، داره شنا میکنه صدات کردم بیایی نجاتش بدی!

 

 

 

به دوستم میگم من عاشق این ماشین شاسی بلندام.

 

میگه: منظورت پرادو و رونیزو ایناست؟

 

پـَ نـ پـَ، منظورم کامیونو تراکتورو ایناست!

 

 

 

رفتم دستشویی عمومی در میزنم میگم یکم سریع تر

 

 میگه: شمام دستشویی داری؟

 

پـَ نـ پـَ، اومدم ببینم شما کم و کسری نداری ؟!

 

 


ادامه مطلب

 

 

 

یارو با صد تا سرعت کوفته به من بعدش که بلند شدم لنگ لنگ میزنم میاد میگه طوریت شده؟ میگم پـَـــ نــه پـَـــ دارم تمارض میکنم بلکه یه کارت زرد بگیری!

 

 

 

 

 

دختره سه دهه و نیم از زندگیش میگذره تازه میپرسه وقتشه ازدواج کنم ؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ برو یه دستگاه کوزه در ابعاد و اندازه ی هیات و هیکل خودت سفارش بده تا به اتفاق سیر و پیاز و بادمجون و گیلاس و لبو در ردیف مجموعه ترشی های منزل قرار بگیری !

 


 

 

 

دارم فیلم میبینم ... زنه توش بیکینی پوشیده...

 

مامانم اومده میگه فیلم خارجیه؟

 

پَ نه پَ مختار نامست یه چند قسمتش تو سواحل انتالیا فیلمبرداری شده !

 



 

 

 

تو اتوبوس از رو صندلي پا شدم جامو بدم يه پيرمرده ميگه پا شدي من بشينم؟

 

پـَـ نـَـ پـَـ پا شدم با ميله هاي اتوبوس استريپ تيز برقصم شما مسافرا تا مقصد حال کنين

 

 

 

 

 

گوشیمو سایلنت کردم، رو میز میلرزه ...

 

میگه داره زنگ میخوره ؟!؟!

 

پَ نه پَ خربزه خورده فکر اینجاشو نکرده !!!

 

 


ادامه مطلب

 

 

 

 

زنگ زدم 115، میگه آمبولانس میخواین قربان؟ پـــ نه پــــــ یه پلیس 110 میخوام, بقیش هم آدامس بدین!

 

 

 

به يارو ميگم حاجي, بزن تو دنده من هول ميدم روشن شه.

 

 

 

ميگه بزنم ? ؟ پَـــ نَ پَـــ بزن ?فوتبال داره !

 


 

با سرعت پیچیدم جلو یارو مامانم از ایینه نگاه میکنه میگه یارو دستشو اورده بیرون داره یه چیزایی میگه یعنی داره فحش میده؟ پـَـ نـَـ پـَـ داره میگه حالا دستایه بندری بره بالا

 


 

بیرون گل خریده بودم، میرم خونه میدم به مامانم میگه گله؟؟!!

 

میگم: نه پس آفساید بود داور قبولش نکرد

 

 

 

رفتیم رستوران ، میگم 2تا جوجه لطفا ،

 

میگه جوجه کباب؟

 

گفتم پ نه ازین جوجه رنگیا ، یه قرمز بدین یه سبز

 


ادامه مطلب

كدومشون با نمك ترن؟

تو قسمت نظرا بگيد خوشحال ميشم...

 

 

 

مثلا ميبيني الان؟ ژست گرفتي؟

 

 

هلاك اين سليقم فقط :دي

 

فكر كنم شكست عشقي خورده...

 

 

چي بگم والا../

 

 

نيفتي زمين دردسر بشي واسه ما(داماده گفتا من نگفتم)D:

 

راست ميگه خدايي...(از طرف مامان و بابام)

 

اين بايد مربي بهداشت مدرسه ما ميشد...چه عشقي ميكرديم ما...

 

 

اينقد بدم مياد از اين آدما...

 

 

خوب راست ميگه ديگه...

 

 

بينندگان داريم..؟ نه اصلا همچيين چيزي داريم..؟ D/:

 

 

خواهش ميكنم...

 

 

خدايي همه كاره به اين ميگن...

 

 

خودتون قضاوت كنيد...

 

 

دمتون گرم با اين آدرس دادن هاتون.

 

 

 

 

خدايي چقدر گوش ميكنه ها...

 

 

 

 

انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟

 

راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.

به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!

 

 

دو تا آفریقایی با یه نفر سومی وسط بیایون بودن در همین حال و هوا بودن که یدفعه آفریقایی یه چراغ جادو پیدا می کنه.

 

بعد غوله می یاد بیرون و به آفريقایی میگه یه آرزو کن

 

آفریقایی میگه: منو سفید کن.

 

تا اینو میگه سومی میزنه زیر خنده آفریقایی میگه: چیه برای چی میخندی؟

 

سومی گفت: همینجوری.

 

بعد غوله به آفریقایی دومیه گفت: تو چی می خوای؟

 

آفریقایی گفت: منم سفید کن .

 

دوباره سومی میزنه زیر خنده .

 

آفریقایی گفت برای چی میخندی؟

 

سومی باز گفت: همینجوری.

 

نوبت سومی میشه. غوله ازش می پرسه: تو چی می خوای .

سومی میگه: این دوتا رو سیاه کن.

 

 

 

 

روزی مدیر یک شرکت بزرگ، در حالیکه به سمت دفتر کارش میرفت، در راهرو جوانی را دید که به دیوار تکیه داده و به اطراف نگاه میکند.

 

 

 

جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق میگیرید؟»

 

 

 

جوان با تعجب جواب داد: «ماهی 2000 دلار.»

 

 

 

مدیر با عصبانیت دست در جیبش کرد و 6000 دلار درآورد و به جوان داد و به او گفت: «این حقوق 3 ماه تو، برو دیگر اینجا پیدایت نشود. ما به کارمندان حقوق میدهیم که کار کنند نه اینکه بیکار اینجا بایستند و به اطراف نگاه کنند...»

 

 

 

جوان با خوشحالی پول را گرفت و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که نزدیکش بود پرسید: «آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟»

 

 

کارمند با تعجب از رفتار مدیر جواب داد: «او پیک پیتزا فروشی بود که برای کارکنان ناهار آورده بود!»

 

 


 

مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن:  «آیا زمستان سختی در پیش است؟»

 

 

رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «براي احتياط برید هیزم تهیه کنید»

 

بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»

 

پاسخ: «اینطور به نظر میاد»،

 

پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟»

 

پاسخ: «صد در صد»،

 

رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند.

 

بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»

 

پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!

 

رییس: «از کجا می دونید؟»

 

پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!!

 

 

 

 

 

 

خیلی وقتها ما خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم

 

 

 

یک نفر عتیقه فروش به منزل روستایی ساده ای وارد شد. دید تغار قدیمی نفیسی دارد و در آن گوشه افتاده است و گربه ای در آن آب می خورد. ترسید اگر قیمت تغار را بپرسد روستایی ملتفت مطلب شود و قیمت گزافی طلب کند.

پس گفت : عمو جان چه گربه ی قشنگی داری ! آیا حاضری آن را به من بفروشی ؟

روستایی گفت : چند می خری؟

گفت : هزار تومان.

روستایی گربه را در بغل عتیقه فروش گذاشت و گفت : خیرش را ببینی.

 

عتیقه فروش پیش از آنکه از خانه روستایی می خواست بیرون برود ، با بی اعتنایی ساختگی گفت : عمو جان این گربه ممکن است در راه تشنه شود ، خوب است من این تغار را هم با خود ببرم. قیمتش را هم حاضرم بپردازم.

روستایی لبخندی زد و گفت : تغار را بگذارید باشد ؛ چون که بدین وسیله تا به حال 5 گربه را فروخته ام!!

میعادگاه شخصی نقل میکرد که وقتی به شیراز رفته بودم و در خانه پیرزنی جهت اقامت وارد شدم ، ناگاه در فضای خانه دختر صاحبخانه را دیدم و یکدل نه که صد دل عاشق او شدم . نزد پیرزن رفته و شرح حال خودم را گفتم .

پیرزن گفت : این مطلب بسیار سهل و آسان است تو فقط تدارک عروسی را بگیر باقی کارها را من درست می کنم .

پس مبلغی پول از من گرفته و بعد از ساعتی جمعی از زنان و مردان را به خانه آورد ، پس ملائی به نزد من امده و من او را وکیل نمودم .

آنگاه صیغه عقد خوانده و دهان ها شیرین شد ، پس از ساعتی همه رفتند و من را که بیصبرانه منتظر ورود به حجله بودم را تنها گذاشتند .

نگاهی به دور و برم کرده و جز پیرزن کسی را ندیدم ، از او پرسیدم : پس عروس من کجاست ؟ پیرزن گفت : من عروس تو هستم و برای تو عقد شده ام ! نگاهی به او کردم ، تنی دیدم چون چوب خشک ، نه دندان داشت و نه یک موی سرش سیاه بود . مسلمان نشنود کافر نبیند . دانستم که او مرا فریب داده است .

بی درنگ بر خود مسلط شده و گفتم : الحمد الله که مقصود من انجام شد ، من تو را می خواستم و چون خجالت می کشیدم ، آن دخترک را بهانه کرده بودم .

پس با خود فکری کردم که چگونه خود را از دست آن عفریته نجات دهم ، چون می دانستم اهالی آن شهر از مرده شو بسیار می ترسند و او را در جمع خود راه نمی دهند ، آنشب را صبح کرده و بیرون آمدم .

کرباسی خریدم و بر سر بستم و سایر اسباب غسالی را فراهم آوردم و داخل خانه شدم . عروس گفت : این چه اوضاعی است ؟

گفتم : من در شهر خود مرده شوئی بودم و شنیده بودم که مرده شوی این ولایت مرده است ، به این شهر آمدم تا به این شغل مشغول بشوم و لیکن چون دست تنها بودم تو را گرفتم تا من را در شستن زن های مرده کمک کنی .

چون عروس این سخنان شنید ، نعره ای زده و بیهوش شد و همینکه بهوش آمد او را گفتم : زود باش این ادا اطوارها را دور بریز ، تو برای من بسیار خوش قدم نیز هستی ، پا شو که باید برویم چون چند مرده آورده اند که باید رفته و آنها را غسل دهیم ،من به اهالی شهرگفته ام زنها را تو و مردها را من غسل خواهیم دا د . عروس التماس و زاری کرده و گفت : از من دست بردار ، من مهر خود را به تو میبخشم و مبلغی هم به تو می دهم . من راضی نمی شدم تا آنکه به هزار معرکه من را راضی کرده ، ثروت قابل توجه ای را به من بخشید و او را طلاق گفتم . !!!!!!

نتیجه اخلاقی:مردها  از این داستان یاد بگیرند ممکنه به دردشون بخوره.......!!!!!!

 

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد:

 

«یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»

 

صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟»

 

کارمند تازه وارد گفت: «نه»

 

صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»

 

مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»

 

مدیر اجرایی گفت: «نه»

 

کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت!!!!

ميگويند ناپلئون در نظارت بر ارتش بسيار دقيق بود و مرتب از سربازان سان ميديد و از وضعيت آنان سوال ميكرد

 

 

 

.يكي از سربازان كه گوشش سنگين بود از روبرو شدن با ناپلئون وحشت داشت و ميترسيد چيزي بپرسد و او نفهمد. دوستش چون از نگراني وي مطلع شد گفت:غمگين مباش. ناپلئون از هر سرباز سه سوال ميكند. ابتدا ميپرسد سرباز چند سال داري؟تو بگو بيست و دو سال قربان.

بعد ميپرسد سرباز چند سال است كه خدمت ميكني؟بگو دو سال قربان.

بعد ميپرسد فرانسه را بيشتر دوست داري يا من را؟و تو بگو هر دو را قربان.

اين سه جمله به ترتيب يادت باشد هر بار كه سوال كرد به ترتيب پاسخ بگو.

سرباز ناشنوا خوشحال شده اضطرابش فرو نشست.

روز بعد مراسم سان برقرار گرديد. اتفاقاً ناپلئون جلو سرباز ناشنواايستاده و وي را فراخواند.سرباز خود را جمع و جور كرد و مهياي پاسخگويي نمود.اما اينبار ناپلئون ابتدا پرسيد :

_سرباز چند سال است كه خدمت ميكني؟

سرباز گه جوابها را به ترتيب حفظ كرده بود گفت:بيست و دو سال قربان .

ناپلئون نگاهي به قيافه او انداخت و پرسيد:پس چند سال سن داري؟

سرباز گفت:دو سال قربان . ناپلئون از مهمل گويي او عصباني شده داد زد:احمق خودت را مسخره ميكني يا من را؟

سرباز نيز با صداي بلند جواب داد:هر دو را قربان

تا كار به اينجا رسيد بلافاصله فرمانده جلو آمد و وضعيت سرباز را به وي گزارش داد و ناپلئون پوزخندي زد و رفت

 

زن وشوهری بیش از ۶۰ سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمیکردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.در همه ی این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمی کرد. اما بالاخره یکروز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند.

در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد آن جعبه به شوهرش بگوید. واز او خواست تا در جعه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و دسته ای پول بالغ بر ۹۵هزار دلار پیدا کرد. پیرمرد در این باره ازهمسرش سوال کرد.

 

پیرزن گفت:”هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم باید ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.”

 

پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. تمام سعی خود را به کار برد تا اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بودند. پس همسرش فقط دو بار در طول تمام این سا های زندگی و عشق از او رنجیده بود. از این بابت در دلش شادمان شد.

 

سپس به همسرش رو کرد و گفت:”عزیزم، خوب، این در مورد عروسک ها بود. ولی در مورد این همه پول چطور؟ اینها از کجا آمده؟”

 

پیرزن در پاسخ گفت: ” آه عزیزم، این پولی است که از فروش عروسک ها بدست آورده ام.

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه